سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترین پارسایى نهفتن پارسایى است . [نهج البلاغه]
فاطمه زهرا کوچولو

سلام
 تا حالا شده که شما ها یه روز حالتون گریه ای باشه واصلن خوب نباشین من یه بار اینطوری شدم یه روز از لالا که بلند شدم چشای کوچولوم باز نمیشد خیلی گرمم بود   ومیخواستم همش گریه کنم مامانی هم  هرکاری میکرد من خوب نمیشدم بعد که بابایی از بیرون اومد منو حاضر کردن وبردنم پیش یه خانوم مهربون وبعدم یکم خوردنی بد مزه برام خریدن واومدیم خونهمون ولی من اون روز همش گریه میکردم ویا بی حال سرمو روی پای مامانی میذاشتم تا خوابم ببره مامانی وبابایی هم کلی غصه میخوردن وقتی منو اینجوری میدیدن بابایی هی میگفت فاطمه بلند شو یکم برای بابایی بازی کن مامانی هم می گفت پاشو مثل همیشه خونه رو به هم بریز ولی من که نمیتونستم مامانی وبابایی رو خوشحال کنم چون خودم اصلن خوب نبودم حالا من یه روز اینجوری بودم واندازه ی یه عالمه برای هر سه تایی مون طول کشید ولی مامانی
ابوالفضل کوچولو چی ؟؟!!اون که خیلی وقته نی نیش مریضه وحالش گریه ایه حتما مامانی وبابایی ابوالفضل کوچولو دوست دارن اونم بازی کنه وخونه رو به هم بریزه وصدای خندش تو خونه بپیچه ولی حالا که اون مریضه دیگه کی براشون میخنده وکی کارای شیرین میکنه که بابایی ومامانی ذوق کنن وقربون صدقش برن من با این دل کوچولوم براش دعا میکنم به خدا جونم میگم که اون زود زود خوب بشه و دلای همه رو که منتظر صدای خنده و شیطونی هاشن را شاد کنه
شما هم مثل من برای این نی نی ناز دعا می کنید ؟؟؟؟

 

ابوالفضل کوچولو


نظرات شما ()

سلاااااااااااااااااااام امروز من خیلی خوشحالم برای چی ؟خوب برای اینکه تونستم یه کوچولو بدون کمک مامانی بایستم ومامانی وبابایی هم کلی ذوقمو بکنن ولی حیف که زود خسته میشم و میاوفتم  تازه خیلی خیلی چیزای دیگه هم تا الان که ده ماهه شدم یاد گرفتم من یاد گرفتم که لیوان آبو خودم دستم بگیرم اولش مامانی نمی داد دستم هی میگفت اب و می ریزی رو خودت ولی من با یکم لجباز ی بچگونه لیبوان آبو از دست مامانی گرفتم وخودم آب خوردم اولش داشتم خفه میشدم ولی کم کم حرفه ای شدم  لباسم هم  خیس میشه ولی من اینجوری بیشتر دوست دارم مامانی هم وقتی دید من دیگه بزرگ شدم ومی تونم خودم اب بخورم کلی ذوق کرد وقربون صدقم رفت .اهان یه چیز دیگه که یاد گرفتم گفتن ما ما وبابا بود که مامانی وبابایی تا چند دقیقه هاج وواج به من نیگاه میکردن بعدشم کلی منو بوسیدن (اگه میدونستم انقده خوشحال میشن زودتر میگفتم )بعدش مامانی گوشی تلفنو  برداشت واین خبر خوش حال کننده رو به همه داد  بابایی هم صدای منو ضبط کرد وتا فردا همینجور صدامو گوش میکرد وکلی بامامانی ذوق میکردن منم وقتی صدای خودمو میشنیدم یکم اینجوری نیگاه میکردم ببینم صدا مال کیه بعد که میفهمیدم صدای خودمه کلی ذوق میکردم هی میگفتم ما...ما...با..با وباز دوباره ماچای ابدار بابایی ومامانی میاومد سراغم
ولی خوب یه چیرایی هم یاد گرفتم که زیاد مامانی وبابایی دوست ندارن ولی خودم خیلی این کار رارو دوست دارم مثل پاره کردن کتابای بابایی که بابایی قیافش اینجوری میشه ولی دعوام نمیکنه مامانی هم هی یواشکی میخنده وذوق می کنه بابایی هم بهش میگه خانوم اگه وسایل خودت بود که کلی داد وبیداد میکردی
ولی یه موقعی هم هست که داد وبیداد مامانی در بیاد اونم موقعیه که من هرچیزی رو که روی زمین ببینم برمیدارم وتندی میزارم تو ی دهنم برای همینم مامانی تند تند اتاقو جارو میزنه که من این کارو نکنم مامانی وقتی من اشغال می خورم بهم میگه مثل جارو برقی میمونی جارو برقی فاطمه زهرا با مکش قوییه موقعی هم هست که دادوبیداد دوتایشون درمیاد اونم موقعه ای که من میرم سراغ موس کامپیوتر وباهاش بازی میکنم اخه از چراغاش خوشم میاد چون رنگیه بعضی وقتا هم میندازمش توی سطل کاغذای بابایی که دیگه اونوقت مامانی قیافش اینجوری میشه بعدش به بابایی میگه ما چقدر وضعمون خوبه که موسو مندازیم توسطل

 اهان یکی دیگه از کارای من که  باعث حیرت همه شده خوردن پیازه!!!!!!من خیلی پیاز دوست دارم با این که اشکمو در میاره وچشمامو میسوزونه ولی وقتی که میکشم به لثه هام وصدای جیلیق جیلیغ وخرچ وخرچ میده کلی خوشم میاد مامانی وبابایی هم همینطوری بهم نیگاه می کنن ومی خندن فکر کنم اگه بدونن پیازچقدر خوبه خودشون هم میرن وهمین کارو میکنن مگه نهههههههه
من تو این ده ماه کلی چیز یاد گرفتم شما هم مثل من چیزی یاد گرفتین؟


نظرات شما ()

 سلام حالتون خوبه ایشالله که همیشه خوب خوب باشین وهیچوقت حالتون گریه ای نباشه مثل مامانی که دیشب حالش خیلی گریه ای بود و کلی از چشماش  گریه می یومد اخه نمیدونم دیشب مامانی چش بود اولش هی به بابایی میگفت سرم درد میکنه بابایی هم میگفت یکم استراحت کن خوب میشی ولی بعدش کمکم گریه ی مامانی در اومد میگفت حالم خیلی بده منم دیدم مامانی گریه میکنه زدم زیر گریه میخواستم برم مامانی رو نازش کنم دیدم گفت فاطمه دست نزن به سرم (یکمی هم با دعوا گفت )منم نمیدونستم چیکار کنم که مامانی خوب بشه همینجوری فقط گریه میکردم بابایی مونده بود منو ساکت کنه یا مامانی رو هر کاری هم میکرد که من بخوابم خوابم نمیبرد اخه مامانی من حالش خوب نبود من چه طور می خوابیدم بابایی به مامانی میگفت بلند شو ببرمت دکتر ولی مامانی میگفت ساعت یک نصفه شب کجا بیام فقط یه دونه مسکن به من بده (که اونم تو خونه ی ما نایابه اخه بابایی دوست نداره)خلاصه مامانی فقط از بس که سرش درد میکرد پاشو میکوبید روی زمینو گریه میکرد نه میتونست بخوابه نه بشینه نه سرشو تکون بده سرشو سیخ نگه داشته بود حالا این وست من چیکار میکردم خوب معلومه چیکار میتونستم بکنم جز گریه کردن هیچی دیگه بابایی دید اوضاع مامان خیلی بده رفت خونه رو زیرو رو کرد تا چند تا مسکن پیدا کرد واورد مامانی هم  خورد وبعدشم لالا کرد وحالا نوبت من رسید که لالا کنم منم که باید تو بغل مامانی لالا کنم وگر نه خوابم نمی بره که بیچاره بابایی کمرش له شد بس که منو دور اتاق گردوند تا بخوابم منم دیدم که حالا یه امشب تحمل کنم وخودم تنهایی لالا کنم چیزی نمیشه ولی  کاشکی  دیگه مامانی اینجوری نشه وگرنه من دیگه زحمت خوابوندنم میوفته گردن بابایی فکر کنم دیشب من وبابایی قدر مامانی رو بیشتر فهمیدم
گله نوشت :
نوشته ی قبلی من منتخب شد ولی هیچکی به من یه افرین هم نگفت فقط تنها کسی که ذوق کرد مامانی بود!!!


نظرات شما ()

سلام ببخشید که بازم دیر اومدم همش تقصیر این مامانیه دیگه هی دلش برای مامانیش تنگ میشه میره خونهی مامانیش منواز کا رو زندگی ووبلاگ نویسی میندازه ولی جاتون خیلی خالی بود اونجا کلی بازی کردم وبه قول مامانی اتیش سوزوندم حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم 

راستی چند وقتی هم هست که
خاله وعمو ی مهربونم هم از پیشمون رفتن من اونا رو خیلی دوست داشتم اونا هم منو خیلی دوست داشتن  دلم خیلی  براشون تنگ شده مامانی میگه رفتن تبلیغ اخه این تبلیغ کجاست که خاله وعمو ی مهربونمو از من دور کرده برای همین هم من روزا خیلی حوصلم سر میره اخه دیگه جایی رو نداریم که بریم مامانی هم خیلی حوصلش سر میره وای به اون موقعی که منم یه کوچولو اذیتش کنم دیگه مامانی یه جیغ بنفش میکشه سرم میگه فااااااااااااااااااااااطمه انقدر منو حرص نده دعوااااااااااااااات میکنما .انگار نمیدونه که الان داشت همین کارو میکرد
چند وقت پیش رفته بودم چندتا از وبلاگای نی نی ها رو نگاه میکردم دیدم نی نی هه نوشته بود که رفتم عروسی و کلی نانای کردم یه دونه علامت سوال بزرگ اومد بالای سرم با خودم گفتم  موقعی که من دست میزنم ومامانی ذوق میکنه بابایی اخم میکنه میگه خانوم ذوقشو نکن یه چیز بهتر یادش بده ولی اون نی نی یه نوشته بود کلی رقصیدم همه هم ذوقمو میکردن من که از کارای این ادم بزرگا سر در نمیارم بلاخره هم نفهیدم نانای کردن خوبه یا بد اگه بده چرا مامانی وبابایی اون  نی نی هه ذوقش و میکردن شما نمیدونیدچرا؟
دیروز مامانی داشت تلوزیون نگاه میکردمامان وبابای یه دونه نی نی رو اورده بودن مثل اینکه نی نی شون رفته بود پیش خدامامانش هم گریه میکرد مامانی منم کلی دلش گرفت بعدش داشت با خاله تلفنی صحبت میکرد میگفت که ما قدر بچه هامون رو نمیدونیم وقتی بازی میکنن وشیطونی میکنن هی دعواشون میکنیم ولی وقتی یه طوریشون شد اونوقت میفهمیم که خدا چه نعمتی رو بهمون داده  بعدش هم مامانی هی میرفت ومیاومد ومنو میبوسید توبغل میگرفت با خودم گفتم کاشکی تلوزیون همیشه از این برنامه ها بزاره اون وقت خوش به حال ما نی نی ها میشه وکسی دلش نمیاد بهمون چیزی بگه ما هم هر کاری که دلمون خو است می کنیم بعضی موقع ها هم وقتی که من حوصله ی مامانی رو سر می برم بابایی بهش میگه خدا رو شکر کن که سالمه وبازی میکنه خوب بود حالا یه گوشه افتاده بود وما هی غصه می خوردیم مامانی هم میگه راست میگی وهمون موقع میگه خدا رو شکر ولی دو ساعت دیگش خدا نکنه من یکم خونه رو بهم بریزم ویا شیطونی کنم اونوقت باز همون جیغ بنفشه اس که میگه فاطمههههههههههههههههه


نظرات شما ()

سلام سلام خیلی سلام اندازه این همه که نبودم سلام انقدر دلم تنگ شده بود واسه ی خاله های مهربونم  وعموها خوبم و دایی جونم
امروز با بابایی ومامانی رفتیم همون جایی که مامانی منو هر ماه میبره قد ووزنمو اندازه می گیره کلی رفتیم تا رسیدیم اخه چون خونمون خیلی دور شده وقتی که رفتیم مامانی پروندمو داد به اون خانوم مهربونه اونم گفت که زود اوردیش باید نه ماهش تموم بشه ولی حالا که اوردیش بزار وزنشو اندازه بگیرم (من از این وزن کردن خوشم نمیاد برای همینم کلی ورجه وروجه میکنم تا منو از روی وزنه بردارن ولی مگه  میزارن) بعد از این که با کلی زحمت منو وزن کردن خانومه تو پروندم یه خط کشید بعدشم به مامانی گفت که وزنش زیاد نشده مامانی هم هر چی گله از من داشت بهش کرد گفت که من خوب غذا نمیخورم واذیتش میکنم بعد میدونید خانوم مهربونه چی گفت :گفتش که بده خودش غذا بخوره اشکال هم نداره که کثیف کنه .وای اخ جوووووووووووون دیگه از این به بعد خودم غذامو می خورم دیگه بزرگ شدم دیگه مثل ادم بزرگا هر وقت که خواستم میخورم هر وقت هم نخواستم نمیخورم دیگه زور زورکی غذا رو تو دهنم نمیکنن خلاصه کلی ذوق کردم مامنی هم از خانومه تشکر کرد واومدیم بیرون پیش بابایی مامانی به بابایی گفت که چی شد وچی گفت وچی شنید بابایی هم با حرف خانوم مهربونه موافق بود میگفت اشکالی نداره اگه همه جا رو کثیف کنه وبه هم بریزه از لحاظ روانشناسی روی شخصیت بچه خیلی تاثیرداره مامانی هم میگفت از لحاظ روانشناسی روی من تاثیر نداره که همش باید بشورم وبسابم خلاصه من که نفهمیدم این شخصیت که میگن کی هست وروانشناسی دیگه چیه ولی خوش به حال من شد چون از این به بعد خودم غذامو میخورم

 

 


نظرات شما ()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هفته ی پر درد سر برای من
دل ـپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر فاطمه زهرا
من اومدم
[عناوین آرشیوشده]
خانه

: پیوندهای روزانه

: موضوعات



: آمار سایت
بازدیدکنندگان: 102148
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 1

: درباره من
فاطمه زهرا کوچولو
فاطمه زهرا
من یه نی نی کوچولوام

: لینک به من
فاطمه زهرا کوچولو

: دوستان

گــــل یا پوچ؟!
حنا، دختری با مقنعه
کوهپایه
انعکاس
رند
پاک دیده
سلام بچه ها
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
رئیس کوچولو
نوشته های یک ناظم
قافله ی شهدا
●:سوزن بان:●
همسفر عشق
.:: ریحانه ::.
پشت خطی
خود نوشت (داداشی ممد مهربونم )
حقیقت بهائیت
تا صبح انتظار
وبلاگی برای شیرینی های زندگی
کلاس اولی
نیلوفرآبی
نقد مَلَس
شفاعت
مسافر سبز
خاطرات خاشعات
سئوالهای منتظر جواب
تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
مادرانه
راز گشایی(دایی مهربونم)
پیک گردان
مامان نی نی
نوشته‏های زینب کوچولو
نوشته های یه مامان
فاطمه زهرا عزیز دل مامان وبابا
میکده
همسرا
بهترین ها
همیشه منتظر
خط سبز
قاصدکهای سوخته


: آرشیو

: اشتراک

 

پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ