سلام حال شماها خوبه منم خوبم این چند روزی هم که نبودم حالم خوب بود ولی مامانی خوب نبود منم که خودم نمینویسم مامانی برام مینویسه
الان هم که اومدم یه دونه سوال کوچولو دارم میخواستم بدونم شماها هر وقت حوصلتون سر میره چیکار میکنین کسی باهاتون بازی میکنه(اخ یادم نبود ادم بزرگا بازی نمیکنن ) من نمیدونم چیکار کنم دوست دارم که مامانی یا بابایی باهام بازی کنن مامانی که منو میزاره تو روروک ومیره سراغ کاراش من هم یه کم بازی می کنم و این طرف اون طرف میرم ولی زود خسته میشم وبرای اینکه مامانی بیاد پیشم گریه میکنم مامان هم میاد یه کم باهام بازی می کنه بعد می بینه من ساکت شدم باز میره سراغ کارش اگه بازم گریه کنم اون وقت مامانی عصبانی می شه ومنو دعوا میکنه خوب من چیکار کنم اخه من که بلد نیستم بازی کنم یکی باید باهام بازی کنه تا حوصلم سر نره
خوب این از مامانی .بابایی یه کم بیشتر باهام بازی میکنه وصبر وحوصلش بیشتر از مامانییه لی اونم زود خسته میشه وبه مامانی میگه بیا بچه رو بگیر مامانی همکه انگار می خواد از دست من فرار کنه میگه من کار دارم خودت یه جوری سرشو گرم کن یکی به من بگه اخه من چیکاااااار کنم یه نی نی هم نیست که حداقل با اون بازی کنم یه دونه خاله دارم می خواد محمد جواد بیاره ولی نمیدونم چرا نمیاره تا حداقل من با اون بازی کنم .
شما بگید من چیکار کنم
سلام امروز میخوام از اون موقعی که با بابا ومامان رفته بودم اونجا که خیلی از ادم خوبا رفتن پیش خدا براتون بگم من خیلی زیاد اونجا بودم اونجا خاله های مهربونی بود فکر کنم بهشون می گفتن خادم شهدا اونا منو خیلی دوست داشتن
من و ماما تو یه اتاق کوچولو با چند تا خاله ی دیگه بودیم یکی از خاله ها یه دختر داشت که اسمش حنانه بود حنانه دختر شیطونی بود
ومامانشو خیلی اذیت میکرد منم اروم یه جا میخوابیدم ونگاش میکردم
یه روز دیدم دور وبر من می چرخه ( وای خدا به خیر کنه
)نکنه ..
.اره حدسم درست بود مثل اینکه قراره بلایی سرم بیا وایییییییییی
دماقمو ول کن مامان جون به دادم برس داشت باهام بازی میکردها یه دفعه نمیدونم دماق من تو دهن اون چیکار میکرد
اخ خیلی دردم گرفت زدم زیر گریه
یکی از خاله ها هول شد و حنانه رو در حالی که دماق من تو دهنش بود از روی من بلند کرد منم بیشتر دردم گرفت وشروع کردم به جیغ زدن مامانم وقتی اومد ومنو بادماق خونی دیدشروع کرد به گریه کردن ووبالا وپاین پریدن
منم دیدم مامانم گریه میکنه صدامو بیشتر بلند کردم مامانم هی تو سر خودش میزد این طرف اون طرف میرفت خلاصه اینکه منو بردن بیمارستان ویه کم دارو برام گرفتن دماق من هم کم کم خوب شد ولی هنوز جاش مونده اینم یه خاطره ی بد از من