سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه خود را بشناسد به غیر خود آگاهتر است . [امام علی علیه السلام]
فاطمه زهرا کوچولو

سلاااااااااااااااااااام امروز من خیلی خوشحالم برای چی ؟خوب برای اینکه تونستم یه کوچولو بدون کمک مامانی بایستم ومامانی وبابایی هم کلی ذوقمو بکنن ولی حیف که زود خسته میشم و میاوفتم  تازه خیلی خیلی چیزای دیگه هم تا الان که ده ماهه شدم یاد گرفتم من یاد گرفتم که لیوان آبو خودم دستم بگیرم اولش مامانی نمی داد دستم هی میگفت اب و می ریزی رو خودت ولی من با یکم لجباز ی بچگونه لیبوان آبو از دست مامانی گرفتم وخودم آب خوردم اولش داشتم خفه میشدم ولی کم کم حرفه ای شدم  لباسم هم  خیس میشه ولی من اینجوری بیشتر دوست دارم مامانی هم وقتی دید من دیگه بزرگ شدم ومی تونم خودم اب بخورم کلی ذوق کرد وقربون صدقم رفت .اهان یه چیز دیگه که یاد گرفتم گفتن ما ما وبابا بود که مامانی وبابایی تا چند دقیقه هاج وواج به من نیگاه میکردن بعدشم کلی منو بوسیدن (اگه میدونستم انقده خوشحال میشن زودتر میگفتم )بعدش مامانی گوشی تلفنو  برداشت واین خبر خوش حال کننده رو به همه داد  بابایی هم صدای منو ضبط کرد وتا فردا همینجور صدامو گوش میکرد وکلی بامامانی ذوق میکردن منم وقتی صدای خودمو میشنیدم یکم اینجوری نیگاه میکردم ببینم صدا مال کیه بعد که میفهمیدم صدای خودمه کلی ذوق میکردم هی میگفتم ما...ما...با..با وباز دوباره ماچای ابدار بابایی ومامانی میاومد سراغم
ولی خوب یه چیرایی هم یاد گرفتم که زیاد مامانی وبابایی دوست ندارن ولی خودم خیلی این کار رارو دوست دارم مثل پاره کردن کتابای بابایی که بابایی قیافش اینجوری میشه ولی دعوام نمیکنه مامانی هم هی یواشکی میخنده وذوق می کنه بابایی هم بهش میگه خانوم اگه وسایل خودت بود که کلی داد وبیداد میکردی
ولی یه موقعی هم هست که داد وبیداد مامانی در بیاد اونم موقعیه که من هرچیزی رو که روی زمین ببینم برمیدارم وتندی میزارم تو ی دهنم برای همینم مامانی تند تند اتاقو جارو میزنه که من این کارو نکنم مامانی وقتی من اشغال می خورم بهم میگه مثل جارو برقی میمونی جارو برقی فاطمه زهرا با مکش قوییه موقعی هم هست که دادوبیداد دوتایشون درمیاد اونم موقعه ای که من میرم سراغ موس کامپیوتر وباهاش بازی میکنم اخه از چراغاش خوشم میاد چون رنگیه بعضی وقتا هم میندازمش توی سطل کاغذای بابایی که دیگه اونوقت مامانی قیافش اینجوری میشه بعدش به بابایی میگه ما چقدر وضعمون خوبه که موسو مندازیم توسطل

 اهان یکی دیگه از کارای من که  باعث حیرت همه شده خوردن پیازه!!!!!!من خیلی پیاز دوست دارم با این که اشکمو در میاره وچشمامو میسوزونه ولی وقتی که میکشم به لثه هام وصدای جیلیق جیلیغ وخرچ وخرچ میده کلی خوشم میاد مامانی وبابایی هم همینطوری بهم نیگاه می کنن ومی خندن فکر کنم اگه بدونن پیازچقدر خوبه خودشون هم میرن وهمین کارو میکنن مگه نهههههههه
من تو این ده ماه کلی چیز یاد گرفتم شما هم مثل من چیزی یاد گرفتین؟


نظرات شما ()

سلام ببخشید که بازم دیر اومدم همش تقصیر این مامانیه دیگه هی دلش برای مامانیش تنگ میشه میره خونهی مامانیش منواز کا رو زندگی ووبلاگ نویسی میندازه ولی جاتون خیلی خالی بود اونجا کلی بازی کردم وبه قول مامانی اتیش سوزوندم حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم 

راستی چند وقتی هم هست که
خاله وعمو ی مهربونم هم از پیشمون رفتن من اونا رو خیلی دوست داشتم اونا هم منو خیلی دوست داشتن  دلم خیلی  براشون تنگ شده مامانی میگه رفتن تبلیغ اخه این تبلیغ کجاست که خاله وعمو ی مهربونمو از من دور کرده برای همین هم من روزا خیلی حوصلم سر میره اخه دیگه جایی رو نداریم که بریم مامانی هم خیلی حوصلش سر میره وای به اون موقعی که منم یه کوچولو اذیتش کنم دیگه مامانی یه جیغ بنفش میکشه سرم میگه فااااااااااااااااااااااطمه انقدر منو حرص نده دعوااااااااااااااات میکنما .انگار نمیدونه که الان داشت همین کارو میکرد
چند وقت پیش رفته بودم چندتا از وبلاگای نی نی ها رو نگاه میکردم دیدم نی نی هه نوشته بود که رفتم عروسی و کلی نانای کردم یه دونه علامت سوال بزرگ اومد بالای سرم با خودم گفتم  موقعی که من دست میزنم ومامانی ذوق میکنه بابایی اخم میکنه میگه خانوم ذوقشو نکن یه چیز بهتر یادش بده ولی اون نی نی یه نوشته بود کلی رقصیدم همه هم ذوقمو میکردن من که از کارای این ادم بزرگا سر در نمیارم بلاخره هم نفهیدم نانای کردن خوبه یا بد اگه بده چرا مامانی وبابایی اون  نی نی هه ذوقش و میکردن شما نمیدونیدچرا؟
دیروز مامانی داشت تلوزیون نگاه میکردمامان وبابای یه دونه نی نی رو اورده بودن مثل اینکه نی نی شون رفته بود پیش خدامامانش هم گریه میکرد مامانی منم کلی دلش گرفت بعدش داشت با خاله تلفنی صحبت میکرد میگفت که ما قدر بچه هامون رو نمیدونیم وقتی بازی میکنن وشیطونی میکنن هی دعواشون میکنیم ولی وقتی یه طوریشون شد اونوقت میفهمیم که خدا چه نعمتی رو بهمون داده  بعدش هم مامانی هی میرفت ومیاومد ومنو میبوسید توبغل میگرفت با خودم گفتم کاشکی تلوزیون همیشه از این برنامه ها بزاره اون وقت خوش به حال ما نی نی ها میشه وکسی دلش نمیاد بهمون چیزی بگه ما هم هر کاری که دلمون خو است می کنیم بعضی موقع ها هم وقتی که من حوصله ی مامانی رو سر می برم بابایی بهش میگه خدا رو شکر کن که سالمه وبازی میکنه خوب بود حالا یه گوشه افتاده بود وما هی غصه می خوردیم مامانی هم میگه راست میگی وهمون موقع میگه خدا رو شکر ولی دو ساعت دیگش خدا نکنه من یکم خونه رو بهم بریزم ویا شیطونی کنم اونوقت باز همون جیغ بنفشه اس که میگه فاطمههههههههههههههههه


نظرات شما ()

وای چقدر خسته شدم ببخشید سلام همین الان با مامانی رفتیم بیرون اخه حوصلم سر رفته بود   وهی به مامانی نق میزدم مامانی هم منو حاضر کردو بعد رفتیم بیرون رفتیم خونه ی خاله ولی اونم اونجا نبود مجبور شدیم باز برگردیم مامانی هم هی به من غر میزد که بچه بیا پایین خسته شدم اخه من که بلد نیستم راه برم وگرنه این همه نمیزاشتم بهم غر بزنن خوب منم حوصلم سر میره مامانی برای اینکه منو سرگرم کنه میخوادبرام تاب بخره اونروز هی به بابایی میگفت رفتیم خرید واسه فاطمه تاب بخر تا منو انقدر اذیت نکنه (بیچاره فاطمه )بابایی هم گفت باشه خلاصه رفتیم خرید  منم هی ذوق می کردم ببینم این تاب چی هست که میخواد با من هم بازی بشه دیدم مامان بابا رفتن سراغ خرید کردن خودشون هی از جلوی اسباب فروشی هم گذشتیم وای چقدر عروسکای خوشکلی داشت دیدم نه مثل اینکه خبری نیست گفتم خوب لابد اخر کار می خوان واسم بخرن هی تو دلم ذوق میکردم مامان بابا هم هی میرفتن این ور هی میرفتن اونور سر گیجه گرفتم بابااخر سر مامان یه جا وایستاد تا بابایی بره وبیاد .اونجا که مامانی وایساده بود ادم بزرگا می اومدن یه چیز عجیب غریب می خریدن من که نفهمیدم چی بود ولی بعد فهمیدم که  اسمش ماهیه خلاصه منم می خوستم از این ماهی ها بردارم وهی سرک میکشیدم تو سبدشون مامانی هی میگفت بچه نکن بعد هم اون اقاهه که ماهی می فروخت به دوستش گفت چقدر بامزه اس (منو میگفتا)هیچی دیگه بابایی هم رفت کلی چیزه دیگه خرید واومد ولی خبری از تاب نشد که نشد گفتم حتما میخوان با هم بریم بخریم ولی دیدم که نع ..از فروشگاه اومدیم بیرون وبعدم سوار ماشین شدیم اومدیم خونه اه چدر این ادم بزرگا زود مانینی ها رو یادشون میره بعد که رسیدم خونه مامانی به بابایی گفت چرا واسه بچم چیزی نخریدی ؟!!بعد بابایی گفت اه یادم رفت مامنی هم گفت اشکال نداره فردا خودم واسش میخرم فردا شدو خبری از تاب نشد اگه یکم هم  شیطونی میکردم دیگه هیچی مامانی هی میگفت فاطمه اگه اذیت کنی واست تاب نمیخرماااااا منم پیش خودم گفتم حالا یه تاب میخوان بخرنا چقدر اذیت میکنناااااااا دیروز خاله اومد خونمون مامانی گفت میخوام واسه ی فاطمه تاب بخرم خاله هم گفت بیا باهم میریم منم میخوام از فروشگاه یه کم چیز میز بگیرم واسه امیر حسین (پسرش )با خودم گفتم خوش به حال امیر حسین چقدر مامانیش به فکرشه  بعد میدونین چی شد؟!!! نمیگم اگه بگم میشینین به حال من گریه میکنین چقدر این مامانی من حواس پرته یهو توی اتوبوس یادش اومد که ای وای کیف پولمو نیاوردم هیچی دیگه ما هم رفتیم فقط به  اسباب بازی ها نگاه کردیم واومدیم خونه اینم از شانس من این روزا حوصلم خیلی سر میره مامانی هم نمیاد باهام بازی کنه تابم که واسم نخریدن حالا مامانی به بابایی میگفت واسه بچم میخرم دیگه نمیدونم کی هر وقت خریدبهتون میگم


نظرات شما ()

دیروز بامامانی رفتیم اونجایی که خانم پرستارای مهربونی هست مامانی هر ماه منو میبره اونجا اونوقت اونا منومیزارن توی ترازو وزنم می کنن دور سرمو اندازه مگیرند قدمو اندازه می کنن ولی دیروزاوضاع یه جوره دیگه بود بعد اونجا یه نی نی آورده بودند که گریه می کرد نمی پرسید چرا   چون می خواستن جیزش کنن منم گفتم نکنه سر منم این بلا رو بیارن ؟ ولی انگارحدسم  درست بود   منم می خواستن جیز کنن با خودم گفتم وای حالا چیکار کنم حتما" خییییلی درد داره اولش یه خورده برا خانم پرستار خندیدم ولی وقتی اونو که ادمو باهاش جیز می کنن تو دستش دیدم تو دلم یه عالمه غصه جمع شد  دیگه داش گریم می گرفت نه اصلا"گریه می کردم خلاصه سرتونو درد نیارم خانم پرستار جیزم کرد اونم چه جیزی اونم دوتا. درد داشت .اونم چه دردی خیلی گریه کردم دیشب حالم خیلی بد بود خیلی تب داشم مامانی نازمو می کشیدولی مامانی از این که من حالم بد بود خیلی ناراحت بود شب هی بلند می شد دست روپیشونیم میگذاشت که یه وقت تبم بالا نره وتشنج نکنم ولی صبح که از خواب بیدار شدم تبم پایین اومده
 بود حالمم یه ذره خوب شده بودولی اگه حالا حالم خوبه برای اینه که  مامانی دیشب ازم مواظبت کرد من خوب شدن حالمو مدیون مامانیم هستم مامانی عزیزم خیلی خیلی دوست دارم .


نظرات شما ()

سلام ببخشید که چند روزی نبودم اخه با مامانی رفته بودم خونه ی مامان بزرگم اونجا انقدر خوب بود با خاله هام  انقدر بازی کردم بابابزرگم هم منو خیلی دوست داره هی با هام بازی میکرد خاله ی بزرگم هم برام اسباب بازی خرید مامانی برام دو تا لباس خوشکل خرید دو رآستینش هم چین چینیه انقدر خوشگله وقتی میپوشم انقدر خوشگل می شم مثل یه دسته گل میشم اونجا یه اتفاق مهم هم برام افتاد میدونین چی شد من دیگه می تونم بشینم مامانی وقتی من نشستم انقدر ذوق کرد  که نگو پشت تلفن هم برای بابایی تعریف کرد دیگه نمی دونم اون چیکار کرد
یه روز با مامانی و خاله سهیلاومامان بزرگ رفته بودیم خونه خاله های مامانی اونجا به من خیلی خوش گذشت جاتون خالی همه می گفتن واییییی چقدر فاطمه خوشگل  شده   همه اونجا دوستم داشتن یه روزهم خیلی دلم برا بابایی تنگ شده بود  هی گریه می کردم  ولی کسی نمی دونست که من چمه دلم  می خواست بتونم حرف بزنم وداد بزنم بگم بابامن دلم برا بابایی تنگ شده  .خلاصه تو این سفر به من خیلی خوش گذشت راستی شماها هم سفر میرید


نظرات شما ()

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هفته ی پر درد سر برای من
دل ـپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر فاطمه زهرا
من اومدم
[عناوین آرشیوشده]
خانه

: پیوندهای روزانه

: موضوعات



: آمار سایت
بازدیدکنندگان: 103596
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 3

: درباره من
فاطمه زهرا کوچولو
فاطمه زهرا
من یه نی نی کوچولوام

: لینک به من
فاطمه زهرا کوچولو

: دوستان

گــــل یا پوچ؟!
حنا، دختری با مقنعه
کوهپایه
انعکاس
رند
پاک دیده
سلام بچه ها
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
رئیس کوچولو
نوشته های یک ناظم
قافله ی شهدا
●:سوزن بان:●
همسفر عشق
.:: ریحانه ::.
پشت خطی
خود نوشت (داداشی ممد مهربونم )
حقیقت بهائیت
تا صبح انتظار
وبلاگی برای شیرینی های زندگی
کلاس اولی
نیلوفرآبی
نقد مَلَس
شفاعت
مسافر سبز
خاطرات خاشعات
سئوالهای منتظر جواب
تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
مادرانه
راز گشایی(دایی مهربونم)
پیک گردان
مامان نی نی
نوشته‏های زینب کوچولو
نوشته های یه مامان
فاطمه زهرا عزیز دل مامان وبابا
میکده
همسرا
بهترین ها
همیشه منتظر
خط سبز
قاصدکهای سوخته


: آرشیو

: اشتراک

 

پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ