سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دورترین آفریدگانِ از خداوند متعال، دولتمندِ بخیل است . [امام علی علیه السلام]
فاطمه زهرا کوچولو

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام یه سلام خیلی طولانی برای این مدت طولانی که نبودم از دست این مامانی دو دقیقه تو خونه نمیشینه منو از کار و زندگی ووبلاگ نویسی میندازه. نه این دفعه نرفته بود خونه ی مامانیش این دفعه رفته بود خونه ی مامانی بابایی یعنی مامان بزرگی وعمویی اومدن خونمون کلی هم لباس خوشگل برای من اوردن با دوتا النگوی خوشگل که خیلی هم به دستای توپل موپلم میاد ومامانی هم کلی ذوق میکنه تازه لباسام هم کلی بهم میان خلاصه مامان بزرگی اومده بود تا من ومامانی رو ببره عروسی .عروسی کی ؟ مگه نگفتم بهتون ؟ عروسی عمه سعاد بود برای عروسی ش هم یه لباس خوشگل پوشیده بود خیلی قشنگ بود یعنی منم یه روز از این لباسا میپوشم  فکر کنم بیشتر از من مامانی دوست داره منو تو این لباس ببینه خلاصه اونجا خیلی خوب بود عمه ها وعموهام خیلی وقت بود من وندیده بودن وقتی منو دیده بودن که من خیلی کوچولو بودم      اخه چون خونشون خیلی دوره ما هم دیر به دیر میریم خونشون فکر کنم این جور که مامانی میگفت خونشون آبادانه خلاصه وقتی منو دیدن خیلی ذوق کردن هی به مامانی می گفتن چقدر فاطمه خوشگل شده      تغییر کرده یکی میگفت شکل خودته یکی دیگه میگفت شکل باباشه اونجا با دختر عمو م(اسمش هستیه ) هم بازی کردم  یه چند روزی هم رفتیم خونه ی اونا که تو اهواز بود بابایی هم تند تند تلفن میزد که چرا دیگه نمیاین ما هم دیدیم بابایی گناه داره که خیلی تنها بمونه گفتیم دو هفته مسافرت بسه دیگه برگردیم پیش بابایی بعد عمویی مارو برد سوار یه دونه ماشین دراز کرد که بعد فهمیدم اسمش قطار بود کرد وما اومدیم خونمون پیش بابایی .بابایی وقتی منو دید بغلم کرد وکلی بوسیدبعدشم خوشحال اومدیم به طرف خونه وقتی رسیدیم به خونه مامانی اخماشو تو هم کرد به بابایی گفت باز که خونه رو عین بازار شام کردی       (شما میدونین بازار شام کجاس؟ )
خلاصه مامانی شروع کرد به ترو تمیز کردن خونه منم رفتم برای خودم بازی کنم و طبق معمول هر چیزی رو که روی زمین دیدم بزارم تو دهنم مشغول خوردن بودم که با صدای خرچ وخرچ من مامانی توجهش به طرف من جلب شد وتامنو دید چشماش گرد    وشد ویه دونه جیغ بلند کشید و هی تند تند میگفت اخه تخه .اخه تخه بابایی هم اومد سراغم و منو از روی زمین بلند کرد ودست ودهنم و تند تند میشست بعد فهمیدم که چیزی که من میخوردم وصدای خرچ خرج میداده سوووووووووسک بوده !!!!!!!!   

تازگیها فهمیدم هر چیزی که مامانی میگه اوخه بده ومن نباید دست بهش بزنم مثلا مامانی وبابایی میخوان چایی بخورن به من میگن اوخه ومن دیگه بهش دست نمیزنم و خودم هی میگم خخخخخخ ومامانی هم کلی ذوق میکنه ومنو تو بغلش فشار میده وهی بوسم میکنه

پ.ن :دیشب با بابایی  ومامانی رفتیم حرم حضرت معصومه اونجا خیلی شلوغ بود من ومامانی نزدیک ضریح نرفتیم واز دور زیارت کردیم مامانی هم زیر لب دعا میکرد وگریه میکرد بعدشم هم اومدیم بیرون منتظر بابایی وایسادیم یه دونه خاله هی دستای من گرفته بود وباهام بازی میکرد ومی بوسید بعد به مامانی گفت میشه بدین باش عکس بگیریم مامانی هم گفت باشه اونا هم عکس منو گرفتن بعد هم نشون مامانی دادن مامانی هم کلی قربون صدقم رفت خاله هه هم یکم دیگه بغلم کرد وبوسیدم ورفت بعد با مامانی رفتیم یه گوشه وایسادیم تا بابایی بیاد اونجا شیرینی هم میدادن مامانی هم مثل اینکه دلش شیرینی میخواست چون بد جوری به شیرینی ها نگاه میکرد ولی جون دوس نداره مثل بعضی ها بپره رو جعبه شیرینی مردم و شیرینی برداره (شایدم میخواست برداره ولی چون من بغلشم بودم نمیتونست )همبن جور با حسرت به شیرینی ها نگاه میکرد بعد که بابایی اومد به بابایی گفت باید برامون شیرینی بخره بعد مامانی گفت حضرت معصومه باید شیرینی تولدشو بهمون بده وقتی داشتبم از در حرم خارج میشدیم یه اقایی اومد و یه جعبه شیرینی گرفت جلومون وبابایی ومامانی هم یه  دونه برد اشتن بابابیی به مامانی گفت بیا اینم شیرینی تولد حضرت معصومه دیدی چه زود جوابتو داد ومامانی هم اشک تو چشماش جمع شده بود  


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هفته ی پر درد سر برای من
دل ـپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر فاطمه زهرا
من اومدم
[عناوین آرشیوشده]
خانه

: پیوندهای روزانه

: موضوعات



: آمار سایت
بازدیدکنندگان: 103630
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 34

: درباره من
فاطمه زهرا کوچولو
فاطمه زهرا
من یه نی نی کوچولوام

: لینک به من
فاطمه زهرا کوچولو

: دوستان

گــــل یا پوچ؟!
حنا، دختری با مقنعه
کوهپایه
انعکاس
رند
پاک دیده
سلام بچه ها
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
رئیس کوچولو
نوشته های یک ناظم
قافله ی شهدا
●:سوزن بان:●
همسفر عشق
.:: ریحانه ::.
پشت خطی
خود نوشت (داداشی ممد مهربونم )
حقیقت بهائیت
تا صبح انتظار
وبلاگی برای شیرینی های زندگی
کلاس اولی
نیلوفرآبی
نقد مَلَس
شفاعت
مسافر سبز
خاطرات خاشعات
سئوالهای منتظر جواب
تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
مادرانه
راز گشایی(دایی مهربونم)
پیک گردان
مامان نی نی
نوشته‏های زینب کوچولو
نوشته های یه مامان
فاطمه زهرا عزیز دل مامان وبابا
میکده
همسرا
بهترین ها
همیشه منتظر
خط سبز
قاصدکهای سوخته


: آرشیو

: اشتراک

 

پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ