سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تا کی آب بر کوه می ریزد و آن را نرم نمی کند؟تا کی حکمت می آموزید و دلهایتان بر آن نرم نمی شود؟ [عیسی علیه السلام]
فاطمه زهرا کوچولو

سلام
 تا حالا شده که شما ها یه روز حالتون گریه ای باشه واصلن خوب نباشین من یه بار اینطوری شدم یه روز از لالا که بلند شدم چشای کوچولوم باز نمیشد خیلی گرمم بود   ومیخواستم همش گریه کنم مامانی هم  هرکاری میکرد من خوب نمیشدم بعد که بابایی از بیرون اومد منو حاضر کردن وبردنم پیش یه خانوم مهربون وبعدم یکم خوردنی بد مزه برام خریدن واومدیم خونهمون ولی من اون روز همش گریه میکردم ویا بی حال سرمو روی پای مامانی میذاشتم تا خوابم ببره مامانی وبابایی هم کلی غصه میخوردن وقتی منو اینجوری میدیدن بابایی هی میگفت فاطمه بلند شو یکم برای بابایی بازی کن مامانی هم می گفت پاشو مثل همیشه خونه رو به هم بریز ولی من که نمیتونستم مامانی وبابایی رو خوشحال کنم چون خودم اصلن خوب نبودم حالا من یه روز اینجوری بودم واندازه ی یه عالمه برای هر سه تایی مون طول کشید ولی مامانی
ابوالفضل کوچولو چی ؟؟!!اون که خیلی وقته نی نیش مریضه وحالش گریه ایه حتما مامانی وبابایی ابوالفضل کوچولو دوست دارن اونم بازی کنه وخونه رو به هم بریزه وصدای خندش تو خونه بپیچه ولی حالا که اون مریضه دیگه کی براشون میخنده وکی کارای شیرین میکنه که بابایی ومامانی ذوق کنن وقربون صدقش برن من با این دل کوچولوم براش دعا میکنم به خدا جونم میگم که اون زود زود خوب بشه و دلای همه رو که منتظر صدای خنده و شیطونی هاشن را شاد کنه
شما هم مثل من برای این نی نی ناز دعا می کنید ؟؟؟؟

 

ابوالفضل کوچولو


نظرات شما ()

 سلام حالتون خوبه ایشالله که همیشه خوب خوب باشین وهیچوقت حالتون گریه ای نباشه مثل مامانی که دیشب حالش خیلی گریه ای بود و کلی از چشماش  گریه می یومد اخه نمیدونم دیشب مامانی چش بود اولش هی به بابایی میگفت سرم درد میکنه بابایی هم میگفت یکم استراحت کن خوب میشی ولی بعدش کمکم گریه ی مامانی در اومد میگفت حالم خیلی بده منم دیدم مامانی گریه میکنه زدم زیر گریه میخواستم برم مامانی رو نازش کنم دیدم گفت فاطمه دست نزن به سرم (یکمی هم با دعوا گفت )منم نمیدونستم چیکار کنم که مامانی خوب بشه همینجوری فقط گریه میکردم بابایی مونده بود منو ساکت کنه یا مامانی رو هر کاری هم میکرد که من بخوابم خوابم نمیبرد اخه مامانی من حالش خوب نبود من چه طور می خوابیدم بابایی به مامانی میگفت بلند شو ببرمت دکتر ولی مامانی میگفت ساعت یک نصفه شب کجا بیام فقط یه دونه مسکن به من بده (که اونم تو خونه ی ما نایابه اخه بابایی دوست نداره)خلاصه مامانی فقط از بس که سرش درد میکرد پاشو میکوبید روی زمینو گریه میکرد نه میتونست بخوابه نه بشینه نه سرشو تکون بده سرشو سیخ نگه داشته بود حالا این وست من چیکار میکردم خوب معلومه چیکار میتونستم بکنم جز گریه کردن هیچی دیگه بابایی دید اوضاع مامان خیلی بده رفت خونه رو زیرو رو کرد تا چند تا مسکن پیدا کرد واورد مامانی هم  خورد وبعدشم لالا کرد وحالا نوبت من رسید که لالا کنم منم که باید تو بغل مامانی لالا کنم وگر نه خوابم نمی بره که بیچاره بابایی کمرش له شد بس که منو دور اتاق گردوند تا بخوابم منم دیدم که حالا یه امشب تحمل کنم وخودم تنهایی لالا کنم چیزی نمیشه ولی  کاشکی  دیگه مامانی اینجوری نشه وگرنه من دیگه زحمت خوابوندنم میوفته گردن بابایی فکر کنم دیشب من وبابایی قدر مامانی رو بیشتر فهمیدم
گله نوشت :
نوشته ی قبلی من منتخب شد ولی هیچکی به من یه افرین هم نگفت فقط تنها کسی که ذوق کرد مامانی بود!!!


نظرات شما ()

چند روزی بود که خاله معصومه اومده بود خونمون اون خیلی خاله ی خوبی بود همش باهام بازی میکرد بهم غذا میداد هر وقت که گلاب به روتون خودمو خیس میکردم عوضم می کرد هر وقتم که مامانی بغلم نمی کرد خاله بغلم میکرد خلاصه خیلی منو دوست داشت ولی فکر کنم دیگه دوستم نداره  چون که دو روزه از پیش ما رفته دل کوچولوم خیلی براش تنگ شده فکر کنم دل مامانی هم براش تنگ شده  اخه دیروز خیلیی ناراحت بود  انگار اونم دلش برای خاله تنگ شده بود دیشب به بابایی می گفت که دلم گرفته بریم حرم بابایی هم گفت باشه بعد مامانی لباس خوشکلامو تنم کرد  وبعد هم رفتیم پیش حضرت معصومه اونم خیلی خوبه  چون خیلیا دوستش دارن ومیان پیشش با مامانی یکم اونجا نشستیم مامانی یکم دعا خوند بعد هم خوشحال وشاد  اومدیم خونه داشتم با خودم فکر میکردم که اگه خاله معصومه رفته حضرت معصومه که هست هروقت دلمون تنگ شد با مامانی میایم پیشش نظر شما چیه ؟ 

                                  


نظرات شما ()

دیشب با مامانی وخاله رفته بودیم یه جا یی که پر از ادم بود اونا همشون سیاه پوشیده بودن اولش یه عمو کلی حرف زد بعضی از خاله ها هم گریه می کردن بعد همه جا رو تاریک کردن منم فکر کردم دیگه وقت خوابه ولی دیدم همه دارن گریه میکنن وجیغ میکشن حتی خاله که همیشه منو می خندونه یاوقتی من براش ناز میکنم میخنده هم گریه میکرد مامانی هم گریه میکرد من هر چی بر اش خندیدم وخودمو براش ناز کردم فایده ای نداشت تو چشمای مامانی کلی غصه بود مامانی هی گریه میکرد ومنو تو بغلش فشار میداد من که نفهمیدم ای همه غصه وگریه برا ی چیه ولی  دل کوچولوم کلی گرفت

                                          


نظرات شما ()

سلام خوبید منم خوبم میخواستم ازتون بپرسم تا حالا شده یکی از سر وصدا کردن شما ذوق بکنه من الان چند روزیه که یاد گرفتم قان وقون کنم واز خودم صدا در بیارم وبخندم مامانم وقتی من از خودم صدا در می یارم خیلی ذوق میکنه ومنو بغل میکنه وانقدر میبوسه که صورتم قرمز میشه تازه من یه کار دیکه هم یاد گرفتمامن میتونم دستمو بکنم تو دهنم و اونوبمکم ولی نمیدونم چرا مامانم هی دستمو در میاره وبهم اخم میکنه مگه نمیدونه من این کارو خیلی دوست دارم از دست این ادم بزرگا خودشون هر کاری میخوان ا نجام میدن هیشکی ام هیچی بهشون نمیگه ولی ما نی نی ها... بزار بزرگ بشم میدونم چیکار کنم
نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هفته ی پر درد سر برای من
دل ـپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر فاطمه زهرا
من اومدم
[عناوین آرشیوشده]
خانه

: پیوندهای روزانه

: موضوعات



: آمار سایت
بازدیدکنندگان: 103566
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 3

: درباره من
فاطمه زهرا کوچولو
فاطمه زهرا
من یه نی نی کوچولوام

: لینک به من
فاطمه زهرا کوچولو

: دوستان

گــــل یا پوچ؟!
حنا، دختری با مقنعه
کوهپایه
انعکاس
رند
پاک دیده
سلام بچه ها
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
رئیس کوچولو
نوشته های یک ناظم
قافله ی شهدا
●:سوزن بان:●
همسفر عشق
.:: ریحانه ::.
پشت خطی
خود نوشت (داداشی ممد مهربونم )
حقیقت بهائیت
تا صبح انتظار
وبلاگی برای شیرینی های زندگی
کلاس اولی
نیلوفرآبی
نقد مَلَس
شفاعت
مسافر سبز
خاطرات خاشعات
سئوالهای منتظر جواب
تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
مادرانه
راز گشایی(دایی مهربونم)
پیک گردان
مامان نی نی
نوشته‏های زینب کوچولو
نوشته های یه مامان
فاطمه زهرا عزیز دل مامان وبابا
میکده
همسرا
بهترین ها
همیشه منتظر
خط سبز
قاصدکهای سوخته


: آرشیو

: اشتراک

 

پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ