سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در خردسالی نیاموزد، در بزرگسالی پیش نیفتد . [امام علی علیه السلام]
فاطمه زهرا کوچولو

سلام

 شما به نماشگاهی که تو حرم حضرت معصومه هس رفتین ؟ من رفتم دوبارهم رفتم اولین بار که بامامانی رفتم همه جاشو ندیدم ونمیدونستم که وبلاگ نویسا هم اونجا هستن ولی دومین بار که رفتم بابابزرگی رو اونجا دیدم با یه اقای مهربون دیگه که بهم کیک داد اونجا انقدر ساکت وآروم نشستم که مامانی هم خودش تعجب کرده بود البته من هر جا میرم اولش ساکت میشینم ولی یکم که میگذره           شیطونی هاو حرص خوردنای مامانی که بشین .....نکن...  نرو... بیا... اوخه... تخه ... شروع میشه خلاصه منو مامانی کلی اونجا گشتیم منم که ماشالله تازگیا سنگین شدم راه هم که نمیرم         مامانی هم  هی غر میزد           که بچه کاشکی راه می افتادی دیگه   خسته شدم دستم کند هیچی دیگه نمایشگاه رو که دیدیم موقع الله اکبر شد من ومامانی هم اومدیم بیرون و منتظر بابایی شدیم اخه بابایی رفته بود جایی کار داشت وبه مامانبی گفته بود که یا موقع الله اکبر یا بعدش کارش تموم میشه ومیاد دنبالمون تا بریم خونه مامانی هم گفته بود باشه هیچی من ومامانی هم هرچی منتظر شدیم بابایی نیومد موقع الله اکبر شد بابایی نیومد بعدش شد بابایی نیومد  یک  ساعت شد بابایی  نیومد دو ساعت شد بابایی نیومد سه ساعت شد بابایی نیومد چهار ساعت شد بابایی نیومد مامانی دیگه اشکش در اومده بود     حتی من هم که همش بغل مامانی بودم هم خسته شده بودم مامانی از بس که منو بغل کرده بود دستاش درد گرفته بود کم کم  همه هم داشتن میرفتن خونشون و حرم داشت خلوت میشد وبابایی هنوز نیومده بود مامانی هم هی میرفت توی اون حیاط  توی این حیاط ودنبال بابایی میگشت وهی زیر لب یه چیزایی میگفت (غر میزد )و چشاش هم گریه ای شده بود اخر سر من ومامانی اومدیم خونه گفتیم شاید بابایی اومده خونه  سوار ماشین شدیم واومدیم خو نه ولی بابایی هنوز نیومده بود  یکم که مامانی استراحت کرد بابایی زنگ زد ووقتی که فهمید ما خونه ایم خیالش راحت شد اخه اونجا خیلی دنبالمون گشته بود ونگران شده بود وهزارتا فکرجورواجور کرده بود وقتی اومد خونه مامانی کلی از دست بابایی عصبانی  بود        بعدا بابایی برای مامانی تعریف کرد          که کارش تا هفت ونیم طول کشیده بوده بعد هم هر چی تو حیاط منتظر مامانی ایستاده بوده ما زو ندیده بوده مامانی وبابایی مثل پت ومت تو برنامه کودک       فقط دور خودشون تاب میخوردن مامانی از این در می اومده تو بابایی می رفته بیرون .
خلاصه اینکه فقط ما بچه ها گم نمیشم ادم بزرگا هم گم میشن ولی روشون نمیشه بگن      اسمشو یه  چیز دیگه میزارن که یه وقت جلوی ما بچه ها اینجوری       
   نشن حالا بابایی به مامانی قول داده که دیگه هر وقت باهم قرار گذاشتن سر وقت بیاد تا دیگه مااذیت نشیم
غصه نوشت :

بابایی دیروز تا حالا حالش گریه ای شده فک کنم مثل اون موقع من شده که بدنم داغ شده بود اخه مامانی دست گذاشت روی پیشونیش گفت که تب داره بابایی با اینکه خیلی داغ بود رفته بود جلوی بخاری خوابیده بود وپتو رو هم کشیده بود روی سرش من اولش فکر میکردم میخواد باهام دالی بازی کنه ولی بعد دیدم که نه انگار خبری از بازی نیست مامانی برای بابایی دارو اورد بابایی هم خورد وخوابید امروز هم من و مامانی  بابایی رو بردیم پیش یه خانوم دکتر مهربون بعدم بابایی رفت تا اقای دکتر جیزش کنه      من ومامانی هم رفتیم براش شلغم خریدیم تا بخوره وزود زود خوب بشه


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هفته ی پر درد سر برای من
دل ـپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر فاطمه زهرا
من اومدم
[عناوین آرشیوشده]
خانه

: پیوندهای روزانه

: موضوعات



: آمار سایت
بازدیدکنندگان: 102180
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 3

: درباره من
فاطمه زهرا کوچولو
فاطمه زهرا
من یه نی نی کوچولوام

: لینک به من
فاطمه زهرا کوچولو

: دوستان

گــــل یا پوچ؟!
حنا، دختری با مقنعه
کوهپایه
انعکاس
رند
پاک دیده
سلام بچه ها
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
رئیس کوچولو
نوشته های یک ناظم
قافله ی شهدا
●:سوزن بان:●
همسفر عشق
.:: ریحانه ::.
پشت خطی
خود نوشت (داداشی ممد مهربونم )
حقیقت بهائیت
تا صبح انتظار
وبلاگی برای شیرینی های زندگی
کلاس اولی
نیلوفرآبی
نقد مَلَس
شفاعت
مسافر سبز
خاطرات خاشعات
سئوالهای منتظر جواب
تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
مادرانه
راز گشایی(دایی مهربونم)
پیک گردان
مامان نی نی
نوشته‏های زینب کوچولو
نوشته های یه مامان
فاطمه زهرا عزیز دل مامان وبابا
میکده
همسرا
بهترین ها
همیشه منتظر
خط سبز
قاصدکهای سوخته


: آرشیو

: اشتراک

 

پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ